the end of time after him part 9

ویو لوکاس : که یکدفعه دیدم پدرم دستمو کشید و ناتاشا رو پرت کرد پایین و گفت

پدر لوکاس : به چه جرأتی چنین دختر بی پول و سطح پایینی رو بغل کنی ها چون فقط از دانش آموزان مدرسه هست حالا با من میای داخل
لوکاس: نخیر تو حق نداری به ناتاشا بگی دختر بی پول و سطح پایین ناپدری
پدر لوکاس : چیی( یک عدد سیلی محکم به لوکاس زد 😂)
ناتاشا : نه لطفا نزنش
لوکاس : هه که اینجوریه ها باشه ولی اگه بعدا دیدی پسر خوندت مثل پدرخوندش شد
تعجب نکنی

ویو لوکاس : دست ناتاشا رو گرفتم و بردمش
توی راه هیچ حرفی نمی زد و ناراحت بود تا اینکه

ناتاشا : لوکاس تو ناپدری داری!
لوکاس : راستش آره اون کل زندکی منو خراب کرده
راستش پدر واقعی من توی بیمارستان کار می‌کرد ولی یه بار یه دختر بچه رو توی اتاق عمل به خاطر خونریزی شدید کشته ولی اون دختر این مرتیکه بود که الان ناپدریمه
اون پدر واقعمیم رو مجبور کرد که از مادرم تلاق بگیره تا مادرم با اون ازدواج کنه
که مجبور شو و این کارو کرد اما ...
ناتاشا : اما چی
لوکاس : اما مادرم رو اونقدر زجر داد
که اونم مرد و پدر واقعیم هم توی سوئیس زندگی میکنه
ناتاشا : راستش تو خیلی زندگی پیچیده ای داری
لوکاس : ناتاشا !
ناتاشا : چی شده ؟
لوکاس: دوست دخترم میشی
ناتاشا : چییی
لوکاس : ( خنده )
ناتاشا : اگر به خاطر من بخوای با ناپدریت این طوری رفتار کنی دیگه ..

ناتاشا ویو : حرفم با گذاشته شدن لب های لوکاس روی لب هام قطع شد با تعجب نگاهش کردم و بعد چند دقیقه همراهیش کردم وقتی ازم جدا شد سرخ شده بودم
لوکاس : ناتاشا
ناتاشا : چیه
لوکاس : میخواستم بهت بگم که با اینکه داری ۱۶ ساله میشی اما هنوز شبیه بچه های ۶ ساله رفتار میکنی برای همینه که دوست دارم
ناتاشا : صبر کنم بگیرمت میفهمی کی کوچولوعه
لوکاس : بهتره برت گردونم خونه
ناتاشا : باشه

■رسیدن خونه ■

پرش زمانی به فردا

ناتاشا ویو : امروز خیلی گیج بودم هم خوشحال دل تو دلم نبود تا به ساشا بگم اما بل یاد آوری اینکه دیگه قرار نیست ببینمش دلم لرزید دوباره سرگیجه داشتم رفتم توی آینه و خودم دیدم و به اون حرف ساشا رو یاد آوری کردم ا
شاید من خون‌آشامم

رفتم طبقه پایین همه درگیر جشن بودن
رفتم توی اتاقم کتاب رو برداشتم مشخصات لوکاس رو باز کردم درسته اون واقعا ناپدری بود
در حال گشت و گزار توی کتابی بودم که نمی دونم قراره باهاش چیکار کنم
دوباره مشخصات ساشا رو باز کردم هی با خودم میگفتم شاید یه چیزی هست اونقدر درگیر کتاب شدم که یادم رفت امروز جشن داریم
با سرعت رفتم و اون لباسم رو پوشیدم ( یه چیزی تو مایه های لباس ونزدی )
و منتظر لوکاس موندم تا آنکه زنگ در خورد و لوکاس اومد واقعا جذاب بود
و با هم به جشن رفتیم وقتی که به جشن رسیدیم ...
دیدگاه ها (۵)

بچه ها کیا موافق که از گیتار زدنم بزارم و اگه بزارم از بین ا...

the end of time after him part 8

the end of time after him part 53

the end of time after him part 54 ( آخرین پارت )

خسته از سرکار برگشتم خونه . .مشغول خوردن شام بودم که داداشم ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط